1)هم اتاقیم برگشت بهم گفت همه پوششت حتی ماسکتم سیاهه بابا بسه دیگه دوماهه سیاه پوشیدی دربیار دیگه دلمون گرفت سیاه مکروهه ..گفتم من 20 ساله که دوماهه محرم وصفر سیاه پوشم و دلخوشیمه حتی در خونمون هم علم سیاه میزنم..گفت پدرومادر ادم میمیره یک هفته ای درمیاره سیاهشو ..گفتم بابی انت وامی یا ابا عبدا.. حسین و اهل بیت رو بیشتر از پدرومادرم دوست دارم..وحالا باید پیراهن مشکیمو دربیارم پیراهنه عشق رو .. وچقدر دلتنگم..هر روز رادیو اربعین گوش میدادم..اصلا محرم وصفر ماه عشقبازیه برای من..هر روز دارن قرعه کشی مشهد میکنن منم شرکت میکنم اما هرچی قسمت.دلم میخواست منم بانی باشم برای فرستادن کسی که مشهد رو ن.گرچه خیلی دلم میخاد این امانت رو هرچه زودتر به خالق بدم و به سویش پر بکشم اما دلم هم میخواد به محرم وصفر سال بعد هم برسم هم من وهم پدرومادرم..ولا جعله ا..آخر العهد منی لزیارتکم..آه حسین من..ان شالله که عزاداریهای همه مورد قبول خدا و اهل بیت قرار بگیره و حاجت روا باشید وسال بعد بریم کربلا..فرصت شد این دوماه سفرهایی که به کربلا و سوریه ومشهد داشتم رو مرور کردم و کلی مطالب محرم وصفر خوندم ونوحه های زیادی گوش دادم ومرتب کردم...
2)باز هم از پریشب به شدت درد داشتم..تمام خونه رو تمیز کردم جارو کشیدم دستمال کشیدم خونه مثل دسته گل شد..و ناگهان به شدت شکم درد گرفتم و تا دو روز ادامه داشت و دیشب تا صبح نخوابیدم شب کسی خونه نبود به آقای پرستار پیام دادم گفتم میتونید بیایید ولی خونمون کسی نیست میشه خانومتون بیاد گفت نه خانومم نمیتونه..گفتم اخه کسی نیست سرم رو دربیاره..تو خونه هم نمیخام بدونن اومدید یکم بابام حساسه البته بیشتر بخاطر هزینه اش خب شما که نمیدی من پولشو میدم..ارزش نداره که درد بکشم..دیگه دوباره آخر شب پیام دادم فردا طرفای صبح میتونید بیایید گفت ساعت 12 میتونه بیاد..و حدود دوازده ونیم اومد..منم کمرمو با شال بسته بودم و کنار بخاری برقی دراز کشیده بودم و وقتی اومد تو رخت خوابم دراز کشیدم تشک برقیمم زدم به برق ...بهم سرم زد گفتم یه دارو هم بزنه که بتونم بخوابم گفت زدم الان 5 دقیقه ای میخوابی و خوب من دیشب تا صبح از درد نخوابیده بودم تا 5 خوابیدم بعد که بیدار شدم حسابی گرسنه بودم و ناهار خوردم چون دو روز کامل غذا هم نخورده بودم..دوساعت بعد آقای پرستار حالمو پرسید ومنم به شدت ذوق کردم و بهش گفتم من دیگه مریض ثابت شما هستم و هرماه باید بیایید وفقط این روش منو خوب میکنه البته بعد زدن سرم ها و داروها گفت یکم آروم شدی؟..چقدر دلم میخواد باهاش درددل کنم..هیچی نمیخام..هیچ قصدی ندارم فقط میخام باهاش حرف بزنم ..آخه خدایا انتظار زیادیه؟؟..یه حرف معمولی گرچه میدونم خیلی سرش شلوغه امروز لباس پرستاریشو نپوشیده بود و لباس غیر کاری پوشیده بود واای بازم نتونستم به چشماش نگاه کنم آخه بابا هم چون پیشمه نمیتونم ..معذب میشم..هربار میگم این بار به چشماش نگاه میکنم..آخه خودشم پشت به من میکنه برای آماده کردن داروها..نمیتونم ببینمش..اینقدر هم درد دارم که ترجیح میدم بخابم..خدایا این چه دوست داشتنیه تو دلم شعله کشید از کجا اومد تو دلم..میگن برم پیش روانشناس نمیدونم باقی مانده داروها رو میریزن تو سطل آشغال به اونا دست میزنم چون دستای حسین به اونا خورده و حتی به من باشه نمیندازم برن..(رادیو اربعین گوش میدم واشک میریزم ومینویسم)
3))نماز شبم رسید به 15 شب و زیارت عاشورام 20 شب..قبلا هم میخوندم اما به صورت هرشب نبود..اما این 15 شب مرتب بود..دیگه فعلا وقفه میفته..تا هفته بعد... بعد نماز همه رو دعا میکنم بعد که دیگه خسته میشم یادم میفته خودم چی برای خودم هیچی دعا نکردم که..بعد میگم خدا دعاهای خودمو درمورد خودم میدونه و سجاده امو جمع میکنم ومیخوابم..برای حسین هم خیلی دعا میکنم اینکه خدا در پناه خودش حفظش کنه..هیچ غمی نداشته باشه..و برای همه التماس کنندگان اگر لایق باشم..نمیدونم شما هم ازاین مراسمات دارید یانه پایان ماه صفر یه کوزه رو پر از وسایل میکنن به نیت یک نفر و یک شعر ترکی میخونن یا بایاتی میگنو دست میبرن تو کوزه و وسیله رو برمیدارن و معلوم میشه اون شعر مربوط به کی بود..برای من هم به این معنی اومد..چای میدیم به دستت با خیالی آسوده قدم بزن بین گلها..که به حاجت دلت میرسی..آخ چی بگم..چی بگم..
4)تو شرکتی که من هستم حدود 50 مرد هست و5 تا خانوم که من دربین 40 مرد هستم..کلا همه کارهام شده مردونه..اطرافم شدن مرد ..ارباب رجوعم کلا مرد هست..رفتم بین سیم وکابلها ومقره ها ولامپ ها وتیرها.و کمپ ها و چمپر ها .کم مونده بالای تیر هم برم ..تو خونه هم مرد خودمم..مشکلاتمو خودم حل میکنم آچارو پیچ گوشتی برمیدارم ..خرابیهای خونمونو درست میکنم..دنبال صنعت کارهستم..دنبال نقاشم دنبال نجارم ..تو خونه نمیتونم ببینم جایی خراب باشه..اما بقیه خونواده خیلی بیخیالن اصلا براشون مهم نیست فلان جا خراب شد..ولی من حرص میخورم میخام همه چی سرجاش باشه همه چی مرتب باشه تروتمیز باشه..سرکارهم اینجوری هستمااا..دیگه هم اتاقیم از ترس من کلا داره سعی میکنه میزش وخودش مرتب وترو تمیز باشه..نمیدونم اینهمه وسواس بودن خوبه یا نه..یعنی از کوچکترین بگیر تا بزرگترین..
5)فوت مرحوم علی سلیمانی رو هنوز هضم نکرده بودم که ناگهان فتعحلی اویسی هم رفت چقدر دوستش داشتم واقعا..شیرین ودوست داشتنی بود..خیلی افسوس وحسرت خوردم که سالها ازاین هنرمند توانمندمون خبری نبود..و چه روز خوبی هم امانت رو پس داد..
6)من نزدیک به 1000 بیت از اشعار حافظ رو حفظ بودم و تفسیر ابیات اما 5 ساله مرور نکردم..دیگه از مرداد ماه شروع کردم برای مرور اشعار و معنی ابیات حدود 500 بیت رو مرور کردم..و دیدم نه هنوز تو ذهنم هستن.یکی رو میخام باهاش مشاعره کنم..هیچ کس نیست..حتی دنبال یکی هستم نوشته هامو ویرایش کنه نگه برو فلان کتابو بخون فلان شعرارو بخون..ویرایش کنه بده بهم منم میخام چاپش کنم..خیلی وقته چیزی هم ننوشتم یعنی خودکار بگیرم دستم و تو کاغذ بنویسم.. اگر یکی 2 سال کتابتو برده باشه وپس نده معنیش چیه؟؟..نمیخاد بده یا گمش کرده؟؟..رک نمیگه بهم..من خیلی به کتابهام حساسم هر کتابی به کسی امانت میدم مینویسم..
7)شرکتمون داره فرزندان ایثارگر رو استخدام میکنه و منم بعد 9 سال انتظار بالاخره یه خبری شنیدم سرکارم..بابام 14 ماه جبهه داره البته میگه تو آموزش پرورش 50 ماه جبهه داره ولی مال قرارگاهها مهمه..به هر حال 14 ماه جور کردم توسط یه آقایی که واقعا بانی شد..این 14 ماه جور شد اگر اون نبود نمیتونستیم جور کنیم.. البته من هم کارهای برق که داشت رو براش حل کردم..اون خودش هرچی پیگیری میکرد به جایی نمیرسید ومن یک هفته ای حل کردم..
8)هفته بعد هم باید برم واکسن بزنم اح دوست ندارم بزنم برای من که عوارض داشت..ویک هفته درد داشتم...
9) مشهد کلی مسافر رفته حرم مملو از زائره واای خدای من هفته های آتی رو بخیر کن..
اوه چقدر حرف داشتمممم...راحت شدم...