شما که غریبه نیستید ..:)2

حرف اول:وقتی وارد حال پذیرائی میشم از بالکن آشپزخونه امون درست یه خونه دیده میشه یه خونه با 3 تا پنجره که دو تا پنجره های کناری لامپاشون خاموشن همیشه اما پنجره وسطی لامپش همیشه روشنه تاصبح البته گاهی که صاحب خونه میره بیرون خاموشه غیر اون 24 ساعته روشنه صبح تا ظهر هم خاموشه و دوباره روشنه تا فردا صبح و گاهی هم یه پسر تو وسط اتاق میگرده با تلفن حرف میزنه با یه پیراهن سفید آستین کوتاه ..نسبت به این خونه و این پنجره کلی حساس شدم ..همه اش نگاش میکنم میرم آشپزخونه اون خونه ارو دید میزنم خیلی خونه ی مشکوک و عجیبیه..نمیدونم به غیر اون پسر اونجا کسی دیگه هم هست یا نه..تو خیالاتم مثلا میبینم بهم علامت میده وشماره میخاد ..خیلی کارم بیخوده آره؟؟..یا اینکه خودم بهش علامت بدم و بگم شماره بده

حرف دوم:کارم به شدت سخت شده هر روز ساعت 6 میام خونه غذا میخورم و تا 8 میخابم و بعد از 8 تا 12 هم یکم کارهای شخصی دیگه هیچی..زندگی نمیکنیم همه اش بدوبدو غذا سفارش میدیم 70 هزار ..یعنی اون غذا به سختی از گلوم میره پایین نمیخرم هم گرسنه میمونم..دیگه بیشتر ترجیح میدم کیک و بیشکوئیت و هله هوله بخورم و غذا نخرم..هله هوله هم گرون شده بخدا..معلوم نیست این گرانی ها با شتاب دارن کجا میرن..

حرف سوم:خواهر کوچیکم به شدت مریض شده سه شب پیش ساعت 11 گفت بگو پرستارت بیاد بهم سرم ودارو بده واای من از خوشحالی داشتم بال در می آوردم گفتم واقعا؟الان؟ گفت آره ببین اگه بتونه.. من گفتم مامان وبابا نمیزارن گفت نه میزارن تو بگووو..منم ازخدا خواسته بهش پیام دادم گفت آره میتونم بیام و دیگه ساعت 12 شب اومد خونه..خواهرم بی حال وبیهوش افتاده بود رو تختش و منم قشنگ به پرستار نگاه میکردم ..خیلی لحظه های قشنگی بود کلی هم باهم حرف زدیم..و یکمم خندیدیم..با لباس پرستاریش اومده بود..من باز نمیتونستم به چشماش نگاه کنم..یکی دوبار نگاه کردم ..خواستم برم ببینم چایی باشه براش بیارم جلومو گرفت ولی من خم شدم و از زیر دستش رفتم تا دوازده ونیم کارشو انجام داد و رفت من گفتم من نمیتونم سرمو دربیارمااا..گفت چیزی نیست این پنبه رو میزاری وسوزنو میکشی گفتم نه نمیتونم..خواهرم گفت خودم درمیارم..اوه چه خواهر شجاعی دارم طفلی هم که سرمش ساعت 2شب تمام شد خودش درآورده و همه جاش خونی شده من یکی دوبار سر زدم سرمش تموم نشده بود..

حرف چهارم..با درس ودانشگاه هم که مشغولم خیلی سخته...نمیدونم میتونم بخونم یا نه..اداره هم که مرخصی هامو منفی کردن بخاطر اینکه تو یک ماه 9 روز رفتم مرخصی..گفته اذر ماه از منفی درمیاد..یه کلاس 3 واحده دارم ساعت 1 تا دوونیم..دو جلسه نرفتم یکبار هم نرم کلا حذفم میکنن..استادشم لجباز به تمام معنا..همشونم تحقیق میخان..در هر حال داره سخت میگذره یه موسسه پیدا کردم به اسم وایت برد تحقیقامو احتمالا بدم اونجا بنویسن برای هر تحقیق 270 هزار میخان خب..وااای

حرف پنجم:اینجا رو اگر کسی میخونه آیا آیین دادرسی مدنی دکتر شمس دوره پیشرفته جلد دوم وسوم رو دارید؟ واینکه کسی ارشد حقوق خصوصی هست؟؟

حرف ششم:همچنان منتظر تموم شدن ویرایش شعرهام هستم..خیلی لفتش دادن اعتراض هم میکنم میگن تو صبور نیستی خودت مقصری کار رو خودت خراب کردی و اونقدر خودت خودت میکنن دیگه حتی نمیتونی پیگیر بشی..دیگه اعصاب نزاشتن برام بمونه

حرف هفتم:یه زمانی که پیام رسان داخلی نمیخواستم الان مجبورشدم همه ار ونصب کنم اونم دوتا دوتا..خوب بلدن چطوری ملت رو رام کنن

حرف آخر:مخاطب خاصم کجایی؟؟؟

خسته ام و ناامید..

به شدت خسته ام حالم اصلا خوب نیست نه جسمی و نه روحی فقط دارم گریه میکنم دیگه انگیزه هیچ کاری رو ندارم تمام انرژیم تحلیل رفته نمیتونم سرکار تمرکز داشته باشم زود از کوره درمیرم ..احساس میکنم بدنمو میکشم اختیار بدنم رو ندارم :( دلم میخواد یک هفته فقط بخوابم چشمامو ببندم و به هیچی فکر نکنم هیچ کس نباشه هیچی نباشه بدو بدو استرس اضطراب خبرهای بد وقت کم ..صبح زود بیدار شدن درگیریهای کار ..مریضی های بدموقع و دردهای بیش از اندازه..اتفاقات بد ..نمیدونم کلا بهم ریختم..خسته ام خیلی..اینارو با اشک و گریه نوشتم..